roman del
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید

پيوندها
عنوان لینک
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان roman del و آدرس roman.del.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 9
بازدید دیروز : 3
بازدید هفته : 9
بازدید ماه : 21
بازدید کل : 3291
تعداد مطالب : 14
تعداد نظرات : 6
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
asal

آرشيو وبلاگ
دی 1390


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
سه شنبه 6 دی 1390برچسب:, :: 22:56 :: نويسنده : asal
 
سه شنبه 6 دی 1390برچسب:, :: 22:39 :: نويسنده : asal
 
سه شنبه 6 دی 1390برچسب:, :: 22:39 :: نويسنده : asal
 
جمعه 2 دی 1390برچسب:, :: 19:24 :: نويسنده : asal

وقتی رسیدم خونه .دیدم یک امبلانس دم در خونه ایستاده به سرعت دویدم

دیدم مادرم توی آمبلانس گذاشتن و بردن پشت سر آمبلانس دویدم و با گریه میگفتم مادرمو نبرین.

که حاج مصلاح جلومو گرفت .

به حاجی گفتم ترو خدا ولم کن حاجی مادرمو دارن میبرن.

-پدرام جان مادرت ایشا الله خوب می شه اما اگه تو با این وضع بری ممکنه حال مادرت بدتر بشه

-پس حاجی چی کار کنم .می خوام برم ببینمش

-میری .اما بعد از اینکه یکم بهتر شد جای اینکار برو خونه تا بی بی بیاد.یا اگه می خوای با من بیا مسجد هم پرچم های محرم به کمک بچه ها ببند هم خوبی حال مادرتو از امام حسین (ع) بخواه. 

 
جمعه 2 دی 1390برچسب:, :: 19:3 :: نويسنده : asal

قسمت هشتم-فصل اول

 

به خونه که رسیدیم فورا رفتم تو اتاق مامانم .اما مامانم اینبار مثل همیشه نبود ضعیف تر شده بود. دستای مامانم گرفتم و گذاشتم روی صورتم اینبار نگاهاش بی معنی بود واسه من مفهومی نداشت .چشام پر اشک شده بود بلند گفتم مامان قول بده زنده بمونی تا دکتر شم .مامان بهت قول میدم خوبت میکنم هر کار شده میکنم بخدا میکنم.

 

اون روز وقتی از اتاق مادرم بیرون اومدم نشستم پای درس .دوازده ساعت در روز می خوندم طوری که خودمم ضعیف شدم اما واسه ترم اول آماده شدم .

انقدر که خونده بودم در اوج ناباوری معلما و احتمالشون از این که امسال درکلاس دوم میمونم نمره ترمم شد نوزده و هشتادو هفت صدم .

اون روز با خوشحالی کارنامه را به دست گرفتم و رفتم سمت خونه. 

 
جمعه 2 دی 1390برچسب:, :: 18:24 :: نويسنده : asal

قست هفتم-فصل اول

 

بچه ها بعد شنیدن صدای زنگ مثل وحشیا از کلاس اومدن بیرون .کلی به در و دیوار خوردم تا بلاخره ازمدرسه خارج شدم.

دم در مدرسه که رسیدم دیدم بی بی گل بیرون ایستاده.

بلند داد زدم بی بی سلام

بی بی گل با تکون دادن سرش بهم سلام کرد.

دویدم سمتش .

بی بی با خنده گفت : پسر این چه جور سلام کردنیه؟

-ببخشید بی بی 

-حالا نمی خواد ناراحت شی بیا بریم واست قرمه سبزی درست کردم.
 

بلند گفتم آخ جون قرمه سبزی 

اینبار بی بی گل بدجور با اخم نگام کرد منم سرم انداختم پایین.

 
جمعه 2 دی 1390برچسب:, :: 18:0 :: نويسنده : asal

 

قسمت ششم-فصل اول

 

مثه یک چشم بهم زدن ماه دی اومد و امتحانات ترم اول شروع شد من که تو تمام این مدت نمره هام  تا هشت هم نمیرسید .

چطور میتونستم برای ترم اماده شم.

تو فکر این موضوع بودم که دیدم رضا برگه زمان امتحانات جلو چشم گرفته .

-اه رضا ترسوندیم

-چی شده پدرام عاشق(اینو با خنده گفت) 

-عاشق؟برو بابا حال داری

-حالا دیگه ما قدیمی شدیم نه؟

-نه.راستی تو با رشته جدیدت چی کار میکنی ؟

-ای بد نیست.

تو دلم گفتم کاش از اول میرفتم انسانی 

-چیه پدرام هنوز تو فکری؟

-راستش هنوز تو علوم مشکل دارم بدجور پشیمونم

-بهت گفتم که. دیوونه.. 

هنوز حرف رضا تموم نشدکه زنگ خورد  

 

 
جمعه 2 دی 1390برچسب:, :: 9:44 :: نويسنده : asal

قسمت پنجم-فصل اول

ده سال بعد...

-پدرام بلاخره انتخاب رشته کردی؟

-آره بابا میرم علوم تجربی.

-چی تو و علوم تجربی!

-آره چیه رضا فکر کردی همه مثل تو خلن؟

-دستت درد نکنه رفیق شفیق

-شوخی کردم بابا .بیا بریم خونمون

-نه مزاحم نمیشم فعلا 

-خدافظ رضا

رضا بهترین دوستم توی دوران دبیرستان بود.و یکمم تنبل البته سپهر و علی و محمد هم هستن اما رضا نزدیکتر به من .

دوره تابستان واسه من که هر سال توی خونه بودم بی معنی تموم میشد . مهر ماه نزدیک شده بود بی بی گل مثه همیشه برای فرم های مدرسم پارچه میخرید و خودش میدوخت باذ این که بی بی گل در آمدش کم بود اما منو به خصوصی ترین مدرسه ها میفرستاد .


 

 
جمعه 2 دی 1390برچسب:, :: 9:19 :: نويسنده : asal

قسمت چهارم-فصل اول

بی بی گل از حرفای مربیم از تعجب خشک شده بود . نمیدونست چی بگه فقط بدون حرف امد سمت من دستمو گرفت و بردم خونه .و بعد بردم دم پنجره اتاق مامانم و بهم گفت اون مادری که به همه گفتی مرده میدونی واسه چی بیمار شده؟

اون روز تازه فهمیدم چرا مادرم اینطوری شد رازی که شش سال ازم پنهان کرد که نکنه عشقی که به پدر دارم به کینه تبدیل بشه .درست مادرم فکر میکرد واقعا برا یه لحظه تمام ذهنیتم از پدر از خوب به بد تغییر کرد .این بار دیگه از داشتن مادری مریض ناراحت نبودم بلکه افتخار میکردم به مادرم .

تو همین فکرا بودم که بی بی گل بهم گفت:پاشو برو توی اتاق پیش مادرت مطمعنم خیلی دلش برات تنگ شده.

اینو بی بی گل با خنده بهم گفت.

عجیب بود این دفعه نه یواش سمت مادرم میرفتم نه با بیحوصلگی .اینبار بیشتر از همیشه دلم برای مادرم تنگ شده بود وقتی توی اتاقش رفتم فورا دویدم سمتش و پریدم  تو بغلش با این که حرف نمیزد اما میتونستم حرفاشو ازذ پلک زدناش بخونم.

 

 

 


 

 
جمعه 2 دی 1390برچسب:, :: 1:48 :: نويسنده : asal

قسمت سوم-فصل اول

ادامه.

شش سال از اون ماجرا گذشت و مادرم هر روز مریضیش بدتر میشد نه میتونست غذا بخوره نه آب .

بی بی خیلی از مادرم مراقبت میکرد . مادرم از اون روزی که از پدرم جدا شد دچاره یه افسردگی حاد شد که تا الان به جونش افتاده بود و ذره ذره آبش میکرد.مهر اون سال تازه پیش دبستانی رفته بودم هروز یه شعر یا یه قصه یاد میگرفتم و واسه مامانم تعریف میکردم اما فقد دستای مادرمو روسرم حس میکردم  مادرم نمیتونست حرف بزنه .  از این که حرف نمیزد خیلی خجالت میکشیدم . تو مهد که میرفتم به مربیام گفته بودم که مادرم مرده دسته خودم نبود نمی خواستم مورد خنده بچه ها باشم.

تا اینکه تو جشن عید بی بی گل به مهد میاد که شعرخوندمو ببینه اخه اون سال من قرار شد از طرف مهدمون تو سالن جشن شعر بخونم .

وقتی شعرم تموم شدکلی بی بی گل واسم دست زد و اما یکی از معلما که بی بی گل دید بی بی صدا زد .بی بی هم فورا پیش خانوم ادیبجی رفت گفت :جانم ؟

خانم خیرخواه ببخش که وقتتونو میگیرم راسته که مادر پدرام فوت کرده.


 

 
جمعه 2 دی 1390برچسب:, :: 1:21 :: نويسنده : asal

قسمت دوم-فصل اول

 

ادامه..

 

 

-طلاق!

(اینبار پدرم بلند داد زد گفت)

-آره طلاق.

مادرم دیگه هیچی نگفت فقط اشک میریخت .که یکدفعه بلند شد از جاش به سمت اتاقش رفت لباس هاشو پوشیدو با قدم های سریع به اتاقم امد منو بغل کرد د از خانه خارج شد و در را محکم بست .

مادرم که جایی واسه رفتن نداشت دم در خانه بی بی گل زد .

بی بی گل چادرشو سرش کرد و رفت سمت در از پشت در گفت کیه؟

-منم بی بی گل خانوم میرزایی

بی بی گل درو باز کرد و با نگرانی گفت الهه جان چی شده مادر ؟

-بی بی دست روی دلم نزار که خونه

-بیا بیا تو بیا تو بیرون سرده

مامانم اون شب خونه بی بی گل موند و تمام حرفای پدرمو به بی بی گل زد.

تا اینکه صبح شد.

بی بی گل با صدای محکم در بیدار شد سریع رفت به اتاقش چادرش را سرش کرد و رفت سمت در . درو باز کرد پدرم صورتشو به سمت بی بی گل کرد و گفت به اون زنیکه بگو بیاد.

بی بی گل از طرز حرف زدن پدرم تعجب کرد و گفت: علیک سلام آقای حسام

-سلام

-این چه طرز حرف زدنه

-بی بی ترو خدا دست از اون نصیحت کردنات بردار به اون خانومه بگو بیاد.

-تا دیروز الهه الهه جون میکردی حالا شد زنیکه

-خب به الهه بگید بیاد

از اون طرف مادرم که با گریه های من بیدار شده بود منو رو تخت گذاشت و اومد بیرون تا پدرمو دید داد زد

چیه نامرد اینجام ولم نمیکنی

-اتفاقا اومدم که بریم واسه همیشه از شر ت راحت شم

بی بی گل وسط حرفشون پرید و گفت : بسمه الله بگو اقای حسام حالا بیا داخل یه چایی بخور و حرفتم بزن

-بی بی دیگه حرفمون از بسمه الله هم گذشته .بیا بریم لله دیر میشه دادگاه

-باشه الان میام . میخوام ببینم به خوشی میرسه زندگیت

این حرفو مامانم زد رفت که اماده بشه.

 


 

 
جمعه 2 دی 1390برچسب:, :: 1:30 :: نويسنده : asal

.فصل اول-قسمت اول.

به نام خدا

 

 

سال ها بود که این راز را فاش نکرده بودم.شاید این تنهایی بود که منو وادار به اینکار میکرد قلم هنوز در دستهایم بود اما توانی برای نوشتن ندارم .خاطرات مثه پرده سینما جلوی چشام بود.

 

 

سی و جهار سال پیش در بیست و شش اسفند ماه به دنیا آمدم . اون روز چارشنبه  بود همه خوشحال با یه دسته گل و شیرینی به بیمارستان امدن . اون روز بی بی گل هم امده بود اون صمیمی ترین دوست مادرم بود و همسایه دیوار به دیوار ما.اسم بی بی گل عاطفه بود اما همه همسایه های کوچه ما بهش میگفتن بی بی گل چون زنی بسیار مومن و با خدا بود .اونروز بی بی گل به مادرم کمک کرد که از بیمارستان مرخص شود.

دو ماه بعد....

دوماه از تولدم میگذشت که پدرم از سفر برگشت . اون هر سال یکبار به دیدن خواهرم پریسا میرفت. مادرم وقتی صدای در را شنید با خوشحالی سمت پدرم رفت و بعد از یه خنه کوچکی گفت:امیر بلاخره پسر دار شدیم اسمشو گذاشتم پدرام برو ببینش توی اتاقه .

-بعدا میبینمش

-یعنی چی امیر (بعدا میبینمش) تو که پسر دوستداشتی

-اینقدر گیر نده الهه گفتم بعدا

-چیزی شده امیر ؟

پدرم همینجور ساکت بود فقط کتش را در اورد و روی مبل پرت کرد و رفت تو اتاق.

مادرم باز حرفشو تکرار کرد اما اینبار بلند تر

-امیر بهت میگم چی شده؟

-اه بسه دیگه الهه میگم هیچی نشده 

-چرا چرا یه چیزی هست بگو 

-می خوای بدونی؟

(مادرم با اعصبانیت داد زد ) 

-آره 

-من یک زن دیگه در المان گرفتم. الان یک پسر و یک دختر ازش دارم 

(مادرم بلند زد زیر خنده)

-هه هه امیر شوخی نکن 

-تو هنوزم مثل همیشه حرفامو باور نداری

(مادرم با شوکه گفت)

 -ی..یعنی؟

-آره هفته دیگه هم برمیگردم آلمان . از فردا دنبال کارای طلاق میرم.


 

 

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد